غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
چون قلم مد حیات من به قیل وقال رفت
هستی بی مغز من در وصف خط وخال رفت
حلقه دیگر به زنجیر جنون من فزود
ساق سیمین تو تا در هاله خلخال رفت
بال و پر در بزم وحدت پرده بیگانگی است
از میان عاشقان پروانه فارغبال رفت
بر مگس هرگز نرفت از دامگاه عنکبوت
بر دل من این ستم کز رشته آمال رفت
می کند خار علایق کاهلان را میخ دوز
وقت آن کس خوش کز این وادی به استعجال رفت
تنگ چشمی بس که در دوران ما گردید عام
آب نتواند برون از چشمه غربال رفت
در بساط من نخواهد جز کف افسوس ماند
باقی عمرم اگر خواهد به این منوال رفت
چون سکندر زنگ نومیدی گرفت آیینه اش
هر که در ظلمت به نور اختر اقبال رفت
گر ثبات عالم صورت به این آیین بود
خواهد از آیینه تصویر هم تمثال رفت
آه کز عارض، سیاهیهای موم من تمام
از سیه کاری به خرج نامه اعمال رفت
دل ز خال زیر زلف او گرفتن مشکل است
در شب تاریک نتوان دزد را دنبال رفت
از لب اظهار می گردد سبک درد گران
از بدن بیرون تب سوزان به یک تبخال رفت
این جواب آن غزل صائب که می گوید وحید
بود با یوسف دل یعقوب فارغبال رفت