شمارهٔ ۲
ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب
بنمود تیرهشب رخ خورشید مه نقاب
منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار
کز آسمان جام برآید صد آفتاب
بنیاد عمر اگر چه خراب است، باک نیست
خوشتر بود بهار خراباتیان خراب
یاران شدند مست و مرا بخت خفته ماند
بیدار کن به بوی می این خفته را ز خواب
بگشا سر قنینه، که در بند ماندهام
وز بند من مرا نرهاند مگر شراب
خواهم به خواب در شوم از مستی آنچنان
کآواز صور برنکند هم مرا ز خواب
مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم
وز شور و عربده همه عالم کنم خراب
تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من
خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب
ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار
صافی و درد، هرچه بود، جرعهای بیار
مستم کن آنچنان که ندانم که من منم
خود را دمی مگر به خرابات افگنم
فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار
زین حقهٔ دو رنگ جهان مهره برچنم
قلاش وار بر سر عالم نهم قدم
عیاروار از خودی خود بر اشکنم
در تنگنای ظلمت هستی چه ماندهام؟
تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟
پیوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب
شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که: همه مهر روشنم
سوی سماع قدس گشایم دریچهای
تا آفتاب غیب درآید ز روزنم
چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز
معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه
مطلق بود وجود من، ار چه معینم
چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد
آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم
ساقی، بیار دانهٔ مرغان لامکان
در پیش مرغ همت من دانهای افشان
تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم
پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم
بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست
زان سوی کاینات یکی بال گسترم
در بوستان بیخبری جلوهای کنم
وز آشیان هفت دری جان برون برم
شهباز عرشیم، که به پرواز من سزد
سدره مقام و کنگرهٔ عرش منظرم
چه عرش و چه ثری؟ که همه ذرهای بود
در پیش آفتاب ضمیر منورم
نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب
در بحر ژرف بیخودی ار غوطهای خورم
«سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک
آن او بود، نه من، به سوی هیچ ننگرم
ای بیخبر ز حالت مستان با خبر
باری نظاره کن، به خرابات بر گذر
آنان که گوی عشق ز میدان ربودهاند
بنگر که: وقت کار چه جولان نمودهاند؟
خود را، چو گوی، در خم چوگان فکندهاند
گوی مرا از خم چوگان ربودهاند
کشت امید را ز دو چشم آب دادهاند
بنگر برش چگونه فراوان درودهاند
تا سر نهادهاند چو پا در ره طلب
بس مرحبا که از لب جانان شنودهاند
هر لحظه دیدهاند عیان عکس روی دوست
آیینهٔ دل از قبل آن زدودهاند
در وسع آدمی نبود آنچه کردهاند
اینان مگر ز طینت انسان نبودهاند؟
آن دم که گفتهاند «اناالحق» ز بیخودی
آندم بدان که ایشان، ایشان نبودهاند
در کوی بیخودی نه کنون پا نهادهاند
کز ما در عدم، همه خود مست زادهاند
آن دم که جام باده نگونسار کردهاند
بر خاک تیره جرعهای ایثار کردهاند
از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را
خوشتر هزار بار ز گلزار کردهاند
این لطف بین که: بیغرض این خاک تیره را
از دردیی سرشتهٔ انوار کردهاند
این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان
آب و گلی خزانهٔ اسرار کردهاند
در صبح دم برای صبوح از نسیم می
مستانه خفته را همه بیدار کردهاند
چندین هزار عاشق شیدا ز یک نظر
نظارگی خویش به دیدار کردهاند
نقشی که کردهاند درین کارگاه صنع
در ضمن آن جمال خود اظهار کردهاند
افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف
گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف
چندین هزار قطرهٔ دریای بیکران
افشاند ابر فیض بر اطراف کن فکان
ناگه در آن میانه یکی موج زد محیط
هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان
در ساحت قدم نبود کون را اثر
در بحر قطره را نتوان یافتن نشان
آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر
توحید بیمشارکت آنجا شود عیان
بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک
او باشد و هم او بود و هیچ این و آن
جمله یکی بود، نبود از دویی خبر
نه عرش، نه ثری، نه اشارت، نه ترجمان
این قطرهای ز قلزم توحید بیش نیست
ناید یقین حقیقت توحید در میان
توحید لایزال نیاید چو در مقال
روشن کنم ضمیر به توحید ذوالجلال
برتر ز چند و چون جبروت جلال او
بیرون ز گفت و گو صفت لایزال او
نگذاشت و نگذرد نظر هیچ کاملی
گرد سرادقات جمال و کمال او
گر نیستی شعاع جمالش، همه جهان
ناچیز گشتی از سطوات جلال او
ورنه نقاب نور جمالش شدی جلال
عالم بسوختی ز فروغ جمال او
از لطف قهر باز نموده فراق او
وز قهر لطف تعبیه کرده وصال او
هر دم هزار عاشق مسکین بداده جان
در حسرت جمال رخ بیمثال او
بس یافته نسیم گلستان ز رافتش
زنده شده به بوی نسیم شمال او
ای بیخبر ز نفحهٔ گلزار بوی او
آخر بنال زار سحرگه به کوی او
ای بینیاز، آمدهام بر در تو باز
بر درگه قبول تو آوردهام نیاز
امیدوار بر در لطفت فتادهام
امید کز درت نشوم ناامید باز
دل زان توست، بر سر کویت فکندهام
زیرا به دل تویی، که تو دانیش جمله راز
گر یک نظر کنی به دل سوخته جگر
بازش رهانی از تف هجران جان گداز
از کارسازی دل خود عاجز آمدهام
از لطف خویش کار دل خستهام بساز
خوارش مکن به ذل حجاب خود، ای عزیز
زیرا که از نخست بپروردهای به ناز
چون بر در تو بار بود دوستانت را
ای دوست، در به روی طفیلی مکن فراز
بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم
از لطف شاد کن دل غمگینش ای رحیم