غزل شمارهٔ ۴۷۹۴

ز سروقدتو شد شوره زار امکان سبز
ز شمع سبز تو شد بخت این شبستان سبز
ز خط پشت لبت زنده می شود دلها
چنین بود چو کند سبزه آب حیوان سبز
میان اهل جنون سبز چون توانم شد؟
نشد ز گریه من خار این بیابان سبز
به رود نیل رسان خویش راکه هیهات است
کز آب چاه شود بخت ماه کنعان سبز
ز هم گزیر ندارند نوش ونیش جهان
که بی گره نشود نی زشکرستان سبز
چو زنگ از دل من برد باده دانستم
که تخم سوخته گرددبه ابراحسان سبز
تجردی که بود در لباس ،محفوظ است
پناه شیر بود ،هست تانیستان سبز
دل حریص به زنگ قساوت آلوده است
که نان همیشه گدا را شود درانبان سبز
زچشم شور کواکب مجوبرومندی
که هیچ دانه نگرددبه زیردندان سبز
اگر گشایش دل خواهی از بلا مگریز
که دانه می شود اینجاز تیر باران سبز
به باده جوش نزد خون خشک من صائب
نشد ز تربیت بحر شاخ مرجان سبز