قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است
گرچه مردم صورت است آن هم خر است
ای شکم پر نعمت و جانت تهی
چون کنی بیداد؟ کایزد داور است
گر تو را جز بتپرستی کار نیست
چون کنی لعنت همی بر بتپرست؟
آزر بتگر توی کز خز و بز
تنت چون بت پر ز نقش آزر است
گر درخت از بهر بر باشد عزیز
جان بر است و تن درخت برور است
نیک بنگر تا ببینی کز درخت
جان بروئید و،نماء در برست
تن به جان زندهاست و جان زنده به علم
دانش اندر کان جانت گوهر است
سوی دانا ای برادر همچنانک
جان تنت را، علم جان را مادر است
علم جان جان توست ای هوشیار
گر بجوئی جان جان را در خور است
چشم دل را باز کن بنگر نکو
زانکه نفتاد آنکه نیکو بنگرست
زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیار خوار و بیمر است
زیر دست لشکری دشمن شناس
کان به جاه و منزلت زین برتر است
وین خردمند سخن دان زان سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است
کس سه لشکر دید زیر چادری؟
این حدیثی بس شگفت و نادر است
هر کسی را زیر این چادر درون
خاطر جویا به راهی رهبر است
اینت گوید «کردگار ما همه
چرخ و خاک و آب و باد و آذر است
نیست چیزی هیچ از این گنبد برون
هرچه هست این است یکسر کایدر است»
وانت گوید «کردگار نیک و بد
ایزد دادار و دیو ابتر است
کار یزدان صلح و نیکوئی و خیر
کار دیوان جنگ و زشتی و شر است»
وانت گوید «بر سر هفتم فلک
جوی آب و باغ و ناژ و عرعر است
صد هزاران خوب رویانند نیز
هر یکی گوئی که ماه انور است»
وانکه او را نیست همت خورد و خواب
این سخن زی او محال و منکر است
فکرت ما زیر این چادر بماند
راز یزدانی برون زین چادر است
این یکی کشتی است کو را بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است
جای رنج و اندوه است این ای پسر
جای آسانی و شادی دیگر است
زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست؟
کاین حصاری بس بلند و بیدر است
قول این و آن درین ناید به کار
قول قول کردگار اکبر است
قول ایزد بشنو و خطش ببین
قول و خط من تو را خود از بر است
همچنان کز قول ما قولش به است
خط او از خط ما نیکوتر است
چشم و گوش خلق بیشرح رسول
از خط و از قول او کور و کر است
قول او را نیست جز عالم زبان
خط او را شخص مردم دفتر است
خط او بر دفتر تنهای ما
چشم و گوش و هوش و عقل و خاطر است
این جهان در جنب فکرتهای ما
همچو اندر جنب دریا ساغر است
هر که ز ایزد سیم و زر جوید ثواب
بد نشان و بیهش و شوم اختر است
نیست سوی من سر قیصر خطیر
گر ز زر بر سر مرو را افسر است
چون همی قیصر ز زر افسر کند
نیست او قیصر که خر یا استر است
گر همی چیزی بیایدمان خرید
در بهشت، آنجا محال است ار زر است
از نیاز ماست اینجا زر عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همبر است
روی دینار از نیاز توست خوب
ور نه زشت و خشک و زرد و لاغر است
گر بهشتی تشنه باشد روز حشر
او بهشتی نیست، بل خود کافر است
ور نباشد تشنه او را سلسبیل
گر چه سرد و خوش بود نادر خور است
آب خوش بیتشنگی ناخوش بود
مرد سیراب آب خوش را منکر است
در بهشت ار خانهٔ زرین بود
قیصر اکنون خود به فردوس اندر است
این همه رمز و مثلها را کلید
جمله اندر خانهٔ پیغمبر است
گر به خانه در ز راه در شوید
این مبارک خانه را در حیدر است
هر که بر تنزیل بیتاویل رفت
او به چشم راست در دین اعور است
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بیبوی ای پسر خاکستر است
مر نهفته دختر تنزیل را
معنی و تاویل حیدر زیور است
مشکل تنزیل بیتاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است
ای گشایندهٔ در خیبر، قران
بی گشایشهای خوبت خیبر است
دوستی تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایهٔ سر است
از دل آن را ما رهی و چاکریم
کو تو را از دل رهی و چاکر است
خاطر من زر مدحتهات را
در خراسان بی خیانت زرگر است