غزل شمارهٔ ۴۹۷۵

خواب چشم تو که ازناز بود تعبیرش
مژه راسبزه خوابیده کند تقریرش
بسمل او به سر جان نتواند لرزید
بس که ازلنگر نازست گران شمشیرش
این چه مژگان بلندست که نگشوده ،شود
درکمانخانه ز نخجیر ترازو،تیرش
اگر از سلسله زلف رهایی یابد
چه کند دل به غبار خط دامنگیرش ؟
هرکه را شوخی چشم تو بیابانی کرد
حلقه چشم غزالان نکند زنجیرش
حسن مغرور چو افتاد نسازد با خود
چه عجب خانه آیینه کند دلگیرش؟
بادل بیخبر، اظهار ندامت ز گناه
همچو خوابی است که درخواب کنی تعبیرش
حذر از آه جگردوز کهنسالان کن
کاین کمانی است که برخاک نیفتد تیرش
پای ویرانه هر کس که فرو رفت به گنج
نیست صائب غم معمار و سر تعمیرش