غزل شمارهٔ ۱۰۷
ای که تو جان جهانی و جهان جانی
گر به جان و به جهانت بخرند ارزانی
عشق تو مژدهور جان به حیات ابدی
وصل تو لذت باقی ز جهان فانی
خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نورانی
ز آسمان گر به زمین درنگری چون خورشید
غیر مه هیچ نباشد که بدو میمانی
ماه در معرض روی تو برآید چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی
ظاهر آن است که در باغ جمال کس نیست
خوب تر زین گل حسنی که تواش بستانی
از سلاطین جهان همت من دارد عار
گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی
شرمسار است توانگر ز زرافشانی خود
چون گدای تو کند دست به جان افشانی
از چنین داد و ستد سود چه باشد چو به من
ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی
خستهٔ تیغ غمت را به بلا بیم مکن
کشته را چند به شمشیر همی ترسانی
سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه
پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی