غزل شمارهٔ ۲۱۵۰
مرغی که رمیدن ز جهان بال و پر اوست
از عرش گذشتن سفر مختصر اوست
عشق و محیطی است که دلها گهر اوست
نیلی رخ افلاک ز موج خطر اوست
عشق تو همایی است که دولت اثر اوست
بر هم زدن هر دو جهان بال و پر اوست
شیرینی جان چاشنی خنده ندارد
این شیوه جانسوز همین با شکر اوست
سیری ز تماشای خود آن حسن ندارد
تا آینه دیده ما در نظر اوست
چشم تو چه خونها که کند در دل مردم
زان فتنه خوابیده که در زیر سر اوست
شوخی که مرا بی دل و دین ساخته صائب
بتخانه چین پرده نشین نظر اوست