باز، دل میبری ...
ای که صد سلسله دل، بسته به هر مو داری
باز دل میبری از خَلق، عجب رو داری
خون عشّاق، حلال است، مگر در بر تو
که به دل، عادت چنگیز و هلاکو داری
از گل و لاله و سرو لب جو، بیزارم
تا تو بر سرو قدت روضۀ مینو داری
تو پریزاده نگردی به جهان، رام کسی
حالت مرغ هوا، شیوۀ آهو داری
این خط سبز بود سر زده زان شکّر لب
یا که در آب بقا، سبزۀ خودرو داری
جای مستان همه در گوشۀ محراب افتاد
تا که بالای دو چشمت خم ابرو داری
گر صبوحی شده پا بست تو، این نیست عجب
تا که صد سلسله دل، در خم گیسو داری