غزل شمارهٔ ۲۶۹۷
سبزه زنگار در تیغ تو جوهر می شود
کف درین دریای گوهرخیز عنبر می شود
در دیار اهل غیرت قاصد و پیغام نیست
نامه مقراض پر و بال کبوتر می شود
غیر بیرنگی که حسنش رنگ بست افتاده است
دل به هر رنگی که بستم رنگ دیگر می شود
هر که دل بر رنگ و بوی باغ چون شبنم نبست
تکمه پیراهن خورشید انور می شود
گرمی رفتار اگر این است مجنون مرا
خار صحرای جنون کبریت احمر می شود
صحبت روشن جبینان آفتاب رحمت است
سنگ در میزان ماه مصر گوهر می شود
گنج خرسندی نهان در زیر پای عزلت است
در صدف چون قطره لنگر کرد گوهر می شود
سعی در تسخیر دلها کن که چون این دست داد
ملک آب و گل به آسانی مسخر می شود
طالع شهرت متاع کاروان دیگرست
ورنه در هر گوشه صد منصور بی سر می شود
گر به خاطر آورد فرهاد صد نقش غریب
تیشه چون بر سنگ زد شیرین مصور می شود
پنجه تدبیر را بشکن که چون برگشت نقش
موج دریا بند بازوی شناور می شود
عود بی پروای ما تا آید از خامی برون
آتش سوزنده خون در چشم مجمر می شود
نقش پای خامه من سوخت صائب نامه را
گرم تازان را چراغ از نقش پا برمی شود