غزل شمارهٔ ۳۲۱
مرا آن روز راه حرف با دلبر شود پیدا
که خط سبز از آن لبهای جان پرور شود پیدا
برد دل خط سبزی کز لب دلبر شود پیدا
فتد شیرین سخن طوطی چو از شکر شود پیدا
ز قطع زلف می گفتم شود قطع امید من
ندانستم ز خط سررشته دیگر شود پیدا
کند جان در تن دیوان حشر از معنی رنگین
شهید عشق او چون در صف محشر شود پیدا
مگر در آشیان از بیضه ام صیاد بردارد
که دارد صبر چندانی که بال و پر شود پیدا؟
اگر چون عارفان سر بر خط تسلیم بگذاری
ز هر موجی درین دریا ترا لنگر شود پیدا
دل خرسند، مهر خامشی باشد فقیران را
که نگشاید دهن چون در صدف گوهر شود پیدا
در ناسفته معنی به دست آسان نمی آید
دل غواص گردد آب تا گوهر شود پیدا
نماند کار هرگز در گره پرهیزگاران را
که از دیوار، پیش راه یوسف در شود پیدا
به میزان می شود سنگ تمام از سنگ کم ظاهر
عنا و فقر در آیینه محشر شود پیدا
اثر در زیر گردون از دل وحشی نمی یابم
سپند من مگر بیرون این مجمر شود پیدا
بود سنگ محک از کارهای سخت، مردان را
که در خارا تراشی تیشه را جوهر شود پیدا
کند زخم زبان ظاهر، عیار صبر هر کس را
که خون صالح از فاسد به یک نشتر شود پیدا
ازان لبهای میگون کم نشد صائب خمار من
چه سرگرمی مرا از گردش ساغر شود پیدا؟