غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
شکستگی دل از دیده ترم پیداست
به سنگ خوردن مینا ز ساغرم پیداست
دهان زخم بود ترجمان تیغ خموش
ز جوی شیر چو فرهاد جوهرم پیداست
ز ناتوانی من خامه می گزد انگشت
که رگ ز صفحه تن همچو مسطرم پیداست
نشد نهفته ز تن داغهای پنهانم
همان ز گرد، سیاهی لشکرم پیداست
چنان که شمع نماید ز پرده فانوس
برون ز نه صدف چرخ گوهرم پیداست
چو بوریاست ز پهلوی خشک بستر من
قماش خواب ز نرمی بسترم پیداست
به غیر موی سر خود مرا کلاهی نیست
گذشتن از سر دنیا ز افسرم پیداست
به حلم دوست دلیل است خواب غفلت من
بهم نخوردن دریا ز لنگرم پیداست
اگر چه بحر گرانمایه است دایه من
همان غبار یتیمی ز گوهرم پیداست
ز کاسه سر منصور باده می نوشم
عیار حوصله من ز ساغرم پیداست
ز گرد خوان فلک زله ای که من بستم
چو ماه عید ز پهلوی لاغرم پیداست
نهان چگونه کنم فیض کنج عزلت را؟
که فتح باب ز نگشودن درم پیداست
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که روز روشن از افلاک اخترم پیداست
توان ز گریه من یافت درد من صائب
شکوه بحر ز سیمای گوهرم پیداست