غزل شمارهٔ ۱۹۴

کام از آن لب مشکل و ما را غم کام‌ست و بس
کار ناکامان همین اندیشهٔ خام‌ست و بس
با همه کس زان لب جان‌بخش می‌گویی سخن
آن‌چه از لعلت نصیب ماست دشنام‌ست و بس
هر سهی سروی لباس ناز را شایسته نیست
این قبا بر قد آن سرو گل‌اندام‌ست و بس
مست عشقم روز و شب، ناخورده می، نادیده کام
خلق پندارند مستی از می و جام‌ست و بس
ننگ می‌آید هلالی خلق را از نام من
گوییا ننگ همه عالم درین نام‌ست و بس