غزل شمارهٔ ۸۴۰
گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
                        گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی
                        گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
                        گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی
                        گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
                        گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی
                        گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
                        گفت خاموش که ما را بفغان آوردی
                        گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
                        گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی
                        گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
                        گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی
                        گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
                        گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی
                        گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
                        گفت پیداست که برگرد قفس میگردی
                        گفتمش کز می لعل تو چنین بیخبرم
                        گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی