غزل شمارهٔ ۳۴۸۰
نه زر و سیم و نه لعل و نه گهر خواهد ماند
در بساط تو همین گرد سفر خواهد ماند
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری
مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست
داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند
کام بی برگ و نوایان به ثمر شیرین کن
در ریاضی که نه برگ و نه ثمر خواهد ماند
توشه ره، دل ازین عالم فانی بردار
که همین با تو ز اسباب سفر خواهد ماند
چون فلک وام عناصر ز تو واپس گیرد
از تو ای خواجه نظر کن چه دگر خواهد ماند
خشت، بالین تو سازند پرستارانت
از تو هرچند دو صد بالش پر خواهد ماند
این جهان آینه و هستی ما نقش و نگار
نقش در آینه آخر چه قدر خواهد ماند؟
عشق دل را چه خیال است به ما بگذارد؟
به صدف سینه چاکی ز گهر خواهد ماند
تیشه بر پای خود آن کس که درین ره نزند
در دل سنگ نهان همچو شرر خواهد ماند
مشق پرواز ز بی بال و پری کن صائب
که درین بادیه نه بال و نه پر خواهد ماند