غزل شمارهٔ ۱۲۴۲
حسن قدر دیده تر را چه می داند که چیست
طفل آب و رنگ گوهر را چه می داند که چیست
نیست دست خشک را از نبض جانها آگهی
شانه آن زلف معنبر را چه می داند که چیست
غنچه هرگز عندلیبی را دهن پر زر نکرد
بی بصیرت مصرف زر را چه می داند که چیست
هر که را بر سینه عاشق نیفتاده است راه
گرمی صحرای محشر را چه می داند که چیست
هر که زیر زلف آن رخسار انور را ندید
آفتاب سایه پرور را چه می داند که چیست
پیش بلبل جای گل هرگز نمی گیرد گلاب
تشنه دیدار، کوثر را چه می داند که چیست
سطحیان را نیست از مغز حقیقت اطلاع
کف ضمیر بحر اخضر را چه می داند که چیست
طشت آتش هر که را نگذاشت بر سر آفتاب
قدر نخل سایه گستر را چه می داند که چیست
نیست آگاهی ز حال تشنگان سیراب را
خضر احوال سکندر را چه می داند که چیست
تلخرویان را نمی باشد ز خلق خوش نصیب
بحر عمان قدر عنبر را چه می داند که چیست
هر که صائب مصرعی در عمر خود موزون نکرد
درد جانکاه سخنور را چه می داند که چیست