غزل شمارهٔ ۴۸۷۷

عاشقان رامغز درسر گرنباشد گومباش
کف اگر در بحر پرگوهر نباشد گو مباش
داغ در دل هست، اگر بر سر نباشد گو مباش
حلقه بیرون درگر زر نباشد گو مباش
سیل واصل شد به دریا بی دلیل ورهنما
عزم صادق را اگر رهبر نباشد گو مباش
می شود نقش مراد از ساده لوحی جلوه گر
بر رخ آیینه گر جوهر نباشد گو مباش
می توان کردن به روی گرم تسخیر جهان
گر زانجم مهر رالشکر نباشد گو مباش
سخت رویی میهمان راروی گردان می کند
خانه آیینه راگر در نباشد گو مباش
ناله نی راست صد تنگ شکر در آستین
بندبندش گر پر ازشکرنباشد گو مباش
نیست جای پرفشانی تنگنای آسمان
گر مرا سامان بال و پر نباشد گو مباش
نامش ازآیینه دارد عمر جاویدان ،اگر
آب حیوان رزق اسکندر نباشد گو مباش
نیست لنگر گیر دریای پرآشوب جهان
کشتی مارا اگر لنگر نباشد گو مباش
انفعال روسیاهی آب می سازد مرا
آب در صحرای محشر گر نباشد گو مباش
بس بود خاکی که بر سر کرده ام درزندگی
برسر خاکم عمارت گر نباشد گو مباش
دل ز شکر می برد صائب ز شیرینی سخن
طوطی مارا اگر شکر نباشد گو مباش