بخش ۵ - حکایت
با دف و نی، دوش آن مرد عرب
وه! چه خوش میگفت، از روی طرب:
ایهاالقوم الذی فیالمدرسه
کل ما حصلتموها وسوسه
فکر کم ان کان فی غیر الحبیب
مالکم فیالنشاة الاخری نصیب
فاغسلوا یا قوم عن لوح الفؤاد
کل علم لیس ینجی فیالمعاد
ساقیا! یک جرعه از روی کرم
بر بهائی ریز، از جام قدم
تا کند شق، پردهٔ پندار را
هم به چشم یار بیند یار را