غزل شمارهٔ ۳۴۳۸
چشم ناقص گهران بر زر و زیور باشد
زینت ساده دلان پاکی گوهر باشد
پرده چشم خدابین نشود خودبینی
مرد را آینه زندان سکندر باشد
خود حسابان نگذارند به فردا کاری
عید این طایفه روزی است که محشر باشد
گشت در سنگ ملامت به تن زارم پنهان
رشته شیرازه جمعیت گوهر باشد
جلوه شاهد غیبی به تو رو ننماید
خانه چشم تو چندان که مصور باشد
غم افسر نخورند اهل خرابات مغان
سر گران چون ز می ناب شد افسر باشد
اهل مسجد ز خرابات سیه مست ترند
گردش سبحه در او گردش ساغر باشد
شمع و پروانه به دلگرمی هم می سوزند
شعله خواهش ما نیست که یک سر باشد
هوس گلشن فردوس ندارد صائب
هر که را گوشه میخانه میسر باشد