غزل شمارهٔ ۵۳۸۸
خط نمی سازد طراوت زان سمن رخسار کم
آبروی گل نمی گردد ز قرب خارکم
شمع را از پرده شب گشت رعنایی فزون
نخوت جانان نشد از خط عنبربارکم
منقطع گردید آب خوشدلی از جویبار
هرکجا دیوانه شد در کوچه و بازار کم
عالم روشن به چشم من سیاه از توبه شد
ظلمت دل می شود هرچند ز استغنارکم
از علایق بیشتر کلفت گرانباران کشند
زحمت خارست بر پای سبکرفتار کم
ظلمت است از زندگانی قسمت پای چراغ
زیر پای خویش بیند دولت بیدار کم
می شود از تنگدستی نفس کجرو مستقیم
در ره باریک گردد پیچ وتاب مارکم
نیست از زخم زبان روشن ضمیران را گریز
خار و خس کم گردد از دامان دریابارکم
ظاهر آرایی است کز تعمیر باطن غافل است
رتبه گفتار هرکس باشد از کردارکم
از صلاح ظاهری بسیار کس گمره شدند
نیست در قطع ره دین سبحه از زنار کم
سایه دست نوازش بر سر آزادگان
درگرانی نیست از شمشیر لنگردارکم
حسن او در روزگار خط به حال خویش ماند
از خزان برگی نشد صائب ازین گلزار کم