غزل شمارهٔ ۶۸۲۰
غوطه در خاک زند دل ز گریبان کسی
ناله در خون تپد از شوخی مژگان کسی
تا پریشان نشود خاطر چون برگ گلت
نروی سرزده در خواب پریشان کسی
نازم آن ضعف زبون کرده بی طاقت را
که به امداد صبا رفت به قربان کسی
خون ما در تن ازان مرده که در روز جزا
ندهد زحمت اندشه دامان کسی
می کشد هر نفس از شوق ز خویشم بیرون
نگه مست جفاپیشه آیان کسی
میوه باغ شکیب دل ما را دریاب
سیب صبرست که دورست ز دندان کسی
می برد باد صبا شب همه شب شهر به شهر
بوی پیراهن یوسف ز گریبان کسی
شور از کشور دلهای پریشان برخاست
نمکی تازه نکردم ز نمکدان کسی
قرص خورشید و مه ارزانی گردون باشد
نخورد همت ما نان جو از خوان کسی
عدم اولاست درین واقعه بیماری را
که به جان می کشدش منت درمان کسی