غزل شمارهٔ ۲۸
طرهٔ یار پریشان چه خوش است
قامت دوست خرامان چه خوش است
خط خوش بر لب جانان چه نکوست
سبزه و چشمهٔ حیوان چه خوش است
از می عشق دلی مست و خراب
همچو چشم خوش جانان چه خوش است
در خرابات خراب افتاده
عاشق بی سر و سامان چه خوش است
آن دل شیفتهٔ ما بنگر
در خم زلف پریشان چه خوش است
یوسف گم شدهٔ ما را بین
کاندر آن چاه زنخدان چه خوش است
لذت عشق بتم از من پرس
تو از آن بیخبری کان چه خوش است
تو چه دانی که شکر خندهٔ او
از دهان شکرستان چه خوش است؟
چه شناسی که می و نقل بهم
از لب آن بت خندان چه خوش است
گر ببینی که به وقت مستی
لب من بر لب جانان چه خوش است
یار ساقی و عراقی باقی
وه که این عیش بدینسان چه خوش است