غزل شمارهٔ ۴۴۶۹
چون آفتاب هر کس روشن ضمیر باشد
ذرات عالم اورا فرمان پذیرباشد
نقش مرادعالم در خانه اش زند موج
آن را که بالش از خشت فرش از حصیرباشد
دشمن مطیع گردد چون نفس شد مسخر
مارست تازیانه مرکب چو شیرباشد
فقرست و تنگدستی سرمایه شجاعت
از آدمی گریزد شیری که سیر باشد
از دشمن ملایم زنهار برحذر باش
چون سگ خموش افتادناگاه گیرباشد
ازطبع سرکه تندی بیرون نمی برد سال
جاهل همان گزنده است هرچندپیرباشد
کف را چه وزن باشدپیش شکوه دریا
در چشم بی نیازان دنیا حقیر باشد
تا در بساط هستی یک مرغ می زند بال
حاشا که دیده دام از صید سیرباشد
از بند اعتبارات هرکس برون نیاید
گربرفلک برآیدصائب اسیرباشد