غزل شمارهٔ ۹۰۵
در حسن بتان دلبر ما بلکه تو باشی
در غمزه زنان هوشبر ما بلکه تو باشی
چشم از رخ خوبان نکنم جانب محراب
بر ابروشان عشوه نما بلکه تو باشی
در زلف بتان کیست نهان رهزن دلها
زیر شکن زلف دو تا بلکه تو باشی
گستاخ بهر جا نتوانم نظر افکند
پنهان ز نظرها همه جا بلکه تو باشی
از کس نکنم شکوه چرا گفت و چرا کرد
دارنده بر آن جور و جفا بلکه تو باشی
بی پا و سر افتم بره بیسر و پایان
پا و سر هر بیسر و پا بلکه تو باشی
بر گفتهٔ فیض اهل دلی نکته نگیرد
گوینده پس پردهٔ ما بلکه تو باشی