غزل شمارهٔ ۴۷۸۳
هیچ جا از خوشی آثار نمانده است امروز
خیر در خانه خمار نمانده است امروز
پرده خواب گرفته است جهان را چون ابر
اثری از دل بیدار نمانده است امروز
نیست یک چهره شبنم زده در ساحت باغ
شرم در دیده گلزار نمانده است امروز
دل غمگین به چه امید شود گوشه نشین ؟
فیض در کنج لب یار نمانده است امروز
نیست در زلف دلارای صنم کوتاهی
کمری لایق زنار نمانده است امروز
چه خیال است که در صومعه هابتوان یافت
در خرابات چو هشیار نمانده است امروز
صدف آن به که بسازد به جگر سوختگی
جود در ابر گهر بار نمانده است امروز
پیر کنعان نکشد سر به گریبان،چه کند؟
یوسفی بر سر بازار نمانده است امروز
چه توقع ز لب خشک صدف باید داشت؟
آب در گوهر شهوار نمانده است امروز
همدمی کز سر اشفاق بگیرد یک بار
خبری زین دل بیمار، نمانده است امروز
سبحه را کیست که خاک مذلت گیرد؟
حرمت رشته زنار نمانده است امروز
غیر صائب که دمی می زند از سوز جگر
اثر از گرمی گفتار نمانده است امروز