غزل شمارهٔ ۶۶۴۲
آن خوش پسر برآمد از خانه می کشیده
مایل به اوفتادن چون میوه رسیده
ناز بهانه جو را بر یک طرف نهاده
شرم ستیزه خو را در خاک و خون کشیده
مالیده آستین را تا بوسه گاه ساعد
تا ناف پیرهن را چون صبحدم دریده
بوی کباب دلها پیچیده در لباسش
خون هزار بیدل از دامنش چکیده
چشم از فسانه ناز در خواب صبحگاهی
مژگان ز دل فشاری دست نگار دیده
برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش
میدان به طرح داده چون آهوی رمیده
گل ز انفعال رویش در خار گشته پنهان
ریحان ز شرم خطش بر خاک خط کشیده
مژگان ز شوخ چشمی بر هم نهاده شمشیر
از بیم جان، نگاهش در گوشه ای خزیده
خود را به چشم عاشق بر خویش جلوه داده
هر گام ان یکادی بر حسن خود دمیده
برقی ز ابر جسته هر جا که رم نموده
سروی ز خاک رسته هر جا که آرمیده
دیگر ندیده خود را تا دامن قیامت
صائب کسی که او را مست و خراب دیده