غزل شمارهٔ ۲۴۸۲
خشم را روشندلان در حلم پنهان کرده اند
آتش سوزنده را بر خود گلستان کرده اند
چشم خود جمعی که از رخسار نیکو بسته اند
پیش یوسف در بغل آیینه پنهان کرده اند
چون صدف آنان کز انجام قناعت آگهند
صلح از دریا به آب چشم نیسان کرده اند
عشقبازان از صفای دیده های پاک بین
خانه آیینه را بر حسن زندان کرده اند
پنجه خونخواهی مرغان ناحق کشته است
آنچه نامش بهله این نازک میانان کرده اند
رخنه در ملک وجود از شوق سربازی کنند
گرلبی صاحبدلان چون پسته خندان کرده اند
درد و داغ عشق در زنجیر دارد روح را
شور مجنون را نظر بند این غزالان کرده اند
کاسه دریوزه شد ناف غزالان ختن
زلف مشکین که را یارب پریشان کرده اند؟
می پرستان فارغند از جستجوی آب خضر
صلح با آب خمار از آب حیوان کرده اند
تا رساند از صدف خود را به تاج خسروی
گوهر شهوار را زان روی غلطان کرده اند
گوهر شهوار گردیده است صائب قطره اش
هر که را در عالم ایجاد حیران کرده اند