غزل ۵۹۴
ترحم ذلتی یا ذا المعالی
و واصلنی اذا شوشت حالی
الا یا ناعس الطرفین سکری
سل السهران عن طول اللیالی
ندارم چون تو در عالم دگر دوست
اگر چه دوستی دشمن فعالی
کمال الحسن فی الدنیا مصون
کمثل البدر فی حد الکمال
مرکب در وجودم همچو جانی
مصور در دماغم چون خیالی
فما ذالنوم قیل النوم راحه
و مالی النوم فی طول اللیالی
دمی دلداری و صاحب دلی کن
که برخور بادی از صاحب جمالی
الم تنظر الی عینی و دمعی
تری فی البحر اصداف اللالی
به گوشت گر رسانم ناله زار
ز درد ناله زارم بنالی
لقد کلفت مالم اقو حملا
و مالی حیله غیر احتمالی
که کوته باد چون دست من از دوست
زبان دشمنان از بدسگالی
الا یا سالیا عنی توقف
فما قلب المعنی عنک سال
به چشمانت که گر چه دوری از چشم
دل از یاد تو یک دم نیست خالی
منعت الناس یستسقون غیثا
ان استرسلت دمعا کاللالی
جهانی تشنگان را دیده در توست
چنین پاکیزه پندارم زلالی
ولی فیک الاراده فوق وصف
ولکن لم تردنی ما احتیالی
چه دستان با تو درگیرد چو روباه
که از مردم گریزان چون غزالی
جرت عینای من ذکراک سیلا
سل الجیران عنی ما جری لی
نمایندت به هم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی
حفاظی لم یزل مادمت حیا
و لو انتم ضجرتم من وصالی
دلت سختست و پیمان اندکی سست
دگر در هر چه گویم بر کمالی
اذا کان افتضاحی فیک حلوا
فقل لی مالعذالی و مالی
مرا با روزگار خویش بگذار
نگیرد سرزنش در لاابالی
ترانی ناظما فی الوجد بیتا
و طرفی ناثر عقد اللالی
نگویم قامتت زیباست یا چشم
همه لطفی و سرتاسر جمالی
و ان کنتم سئمتم طول مکثی
حوالیکم فقد حان ارتحالی
چو سعدی خاک شد سودی ندارد
اگر خاک وی اندر دیده مالی