غزل شمارهٔ ۳۹۳
ز ارباب تجرد نیست بر دل بار عالم را
سبکروحی فزون از حمل عیسی گشت مریم را
بهشت جاودان خواهی، به دل خوردن قناعت کن
که حرص دانه در دام بلا انداخت آدم را
اگر از دست احسان مرهم دل ها نمی گردی
به خلق از خود تسلی دار باری اهل عالم را
نکو نامی بزرگان را به پرگار از اثر ماند
ز فیض جام، ذکر خیر در دوران بود جم را
مبین در سر فرازی هیچ خردی را به چشم کم
که جا در دیده خود می دهد خورشید شبنم را
بود ده روز سالی موسم این دانه افشانی
ز غفلت مگذران بی گریه ایام محرم را
مرا بر خشک مغزی های زاهد گریه می آید
به غیر از اشک حسرت نیست باری نخل ماتم را
هلال عنبرینی کز بناگوش تو طالع شد
سیه سازد به چشم مهر عالمتاب، عالم را
ز حرف راست می آید به راه راست بد گوهر
لوای فتح اگر از تیغ بیرون می برد خم را
به اندک فرصتی از سفله رو گردان شود دولت
که باشد نعل در آتش به دست دیو خاتم را
قضای روزه زان باشد گران بر خاطر مردم
که دشوارست تنها بر گرفتن بار عالم را
ندارد گریه من آبرویی پیش او صائب
وگرنه گل به دامن می دهد جا اشک شبنم را