غزل شمارهٔ ۶۷۵۴
مکن با تلخکامان رو ترش تا شکری داری
که همچون مور خط در چاشنی غارتگری داری
چو دور شادمانی راست نعل سیر در آتش
غنیمت دان اگر در دست چون گل ساغری داری
چه از بیم خزان ای تنگدل بر خویش می پیچی؟
غمی بر باد ده چون غنچه تا مشت زری داری
وصال شسته رویان تازه می سازد دل و جان را
بهشت نسیه ات نقدست اگر سیمین بری داری
نگردد شربت لطف تو چون زهر غضب بر من؟
که با من حرف می گویی و دل با دیگری داری
شود پژمرده نیلوفر ز خورشید تو جادوگر
رخ چون آفتاب و چشم چون نیلوفری داری
کرم کن از کباب خام ما دامن کشان مگذر
اگر چون لاله در پیراهن خود اخگری داری
توانی دست کردن در کمر نازک میانان را
اگر چون تیغ در میدان جرائت جوهری داری
نسوزد گر دلت بر عاشق ای آیینه معذوری
که از روی عرقناکش بهشت و کوثری داری
ز زنگ آیینه تاریک خود امروز روشن کن
که پیش دست چون گردون تل خاکستری داری
کباب تر، زبان شعله را کوتاه می سازد
چه می اندیشی از دوزخ اگر چشم تری داری؟
نباشد پرده بیگانگی جز بال و پر صائب
مکن در سوختن تقصیر اگر بال و پری داری