غزل شمارهٔ ۱۸۸۶

مردن به درد عشق به دنیا برابرست
با زندگی خضر و مسیحا برابرست
نقش برون پرده رازست چشم تو
ورنه شکوه قطره و دریا برابرست
در اوج اعتبار به عزلت توان رسید
مرغ شکسته بال به عنقا برابرست
یوسف چسان دلیر تماشای خود کند؟
یعقوب در کمین و زلیخا برابرست
آیینه تنگدل نشود از هجوم عکس
پیشانی گشاده به صحرا برابرست
هر گوشه ای که گوشه چشمی در او بود
گر چشم سوزن است به دنیا برابرست
در چار فصل چون نبود سرو تازه روی؟
بی حاصلی به حاصل دنیا برابرست
آنجا که شرم حسن به غور سخن رسد
ضبط نگه به عرض تمنا برابرست
در شب مشو دلیر به عصیان که از نجوم
چندین هزار دیده بینا برابرست
لعل لبی که تشنه به خون دل من است
خاکش به خون باده حمرا برابرست
قربانیان نگاه پریشان نمی کنند
محو ترا همیشه تماشا برابرست
در چشم عارفی که به مغز جهان رسید
صبح نشاط با کف دریا برابرست
در پله ای که سنگدلیهای کعبه است
ریگ روان و آبله پا برابرست
با درد عشق، طاقت و بیطاقتی یکی است
تمکین کوه و کاه در اینجا برابرست
حسنی که در لباس بود آب و رنگ او
در چشم ما به صورت دیبا برابرست
صائب اگر به دیده انصاف بنگری
آن خال دلنشین به سویدا برابرست