غزل ۲۳۱
تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرند
و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست
کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند
به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند
هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد
اگر چه کار بزرگست مختصر گیرند
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند
قمر مقابله با روی او نیارد کرد
و گر کند همه کس عیب بر قمر گیرند
به چند سال نشاید گرفت ملکی را
که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند
خدنگ غمزه خوبان خطا نمیافتد
اگر چه طایفهای زهد را سپر گیرند
کم از مطالعهای بوستان سلطان را
چو باغبان نگذارد کز او ثمر گیرند
وصال کعبه میسر نمیشود سعدی
مگر که راه بیابان پرخطر گیرند