غزل شمارهٔ ۵۳۷

تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته
دل بردنی به این رنگ کاریست دست بسته
چون دست آن گلندام صورت چگونه بندد
گر باغبان ببندد از گل هزار دسته
تا پیش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ
چون غنچه در درونم خون پرده بسته
بنشسته با رقیبان رخ بر رخ آن شه حسن
ما را دگر عجایب منصوبه‌ای نشسته
من با حریف عشقت دیگر چگونه سازم
او سالم و توانا من ناتوان و خسته
دریای عشق خوبان بحری نکوست اما
کشتی ما در آن بحر بد لنگری گسسته
دیوان محتشم را گه گه نظاره میکن
شاید در او بیابی ابیات جسته جسته