غزل شمارهٔ ۶۹۲۴
تیغ تو در نیام کند قطع زندگی
از آب ایستاده که دید این برندگی؟
باشد عیار بینش هر کس به قدر شرم
نرگس تمام چشم شد از سرفکندگی
فرمان پذیر باش که هیچ آفریده ای
با اختیار جمع نکرده است بندگی
افکنده ام چو نافه ز خود دور سایه را
آهو به گرد من نرسد در دوندگی
دریا به جای قطره ز نیسان گهر گرفت
نقصان نکرده است کسی از دهندگی
در چشم خلق سبز نگردد ز انفعال
تنها چو خضر هر که خورد آب زندگی
استادگی حیات ندانسته است چیست
ریگ روان نفس نکشد در روندگی
در بندگی است صائب اگر هست عزتی
یوسف عزیز مصر شد از راه بندگی