غزل شمارهٔ ۱۸۱۹
ز بس که طاعت خلق جهان خدایی نیست
قضا کنند نمازی که آن ریایی نیست!
شود شکستگی ماه از آفتاب درست
شکسته بندی دل، کار مومیایی نیست
مشو ز ساده دلی از گزند نفس ایمن
که شیوه سگ دیوانه آشنایی نیست
قفس فضای گلستان بود بر آن بلبل
که در خیال وی اندیشه رهایی نیست
اگر بود به توکل ارادت تو درست
کلید رزق به غیر از شکسته پایی نیست
ز مرگ همنفسان همچو بید می لرزم
که برگهای خزان را ز هم جدایی نیست
زبان گوهر شهوار، آب و رنگ بس است
طریق مردم سنجیده خودستایی نیست
سخاوت غرض آلود کوته اندیشان
به چشم اهل بصیرت کم از گدایی نیست
به باددستی من می برد خزان غیرت
ز برگ، حاصل من غیر بینوایی نیست
به وادیی که مرا صدق رهنما شده است
سراب تشنه فریب از غلط نمایی نیست
مشو زیاده ازین خرج مردمان صائب
که پاس وقت کم از پاس آشنایی نیست