غزل شمارهٔ ۲۷۵۲
وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید
در سواد اعظم چشم غزالان واکشید
مگذر از دریوزه دلها که از ارباب فقر
آن توانگر شد که هویی بر در دلها کشید
سد راه عجز، ترک شیوه عاجزکشی است
کور شد هرکس عصا از دست نابینا کشید
ابر ما بر آب گوهر می فشاند آستین
پرده تلخی چرا بر روی خود دریا کشید
خاتم از شوق تو اینجا می کند قالب تهی
تا به کی ای لعل خواهی سختی ازخارا کشید؟
(چون نشوید باغبان از باغ دست تربیت؟
آب شد سرو چمن چون سرو او بالا کشید)
سنگ گردیده است از فولاد جوهردارتر
تیشه من بس که ناخن بر رخ خارا کشید
کشتنی ارباب غیرت را بتر از عفو نیست
دشمن از کوتاه بینی انتقام از ما کشید
از سواد خاک، صائب نقد آسایش مجوی
این رقم دست قضا بر شهپر عنقا کشید