غزل شمارهٔ ۴۴۸
شب همه شب زاری بر در پروردگار
روز چو شد یاری خسته دلان فکار
داد گدائی بده بر در الله دوست
داد گدایان بده از مدد کردگار
غم ز دل خستگان تا بتوانی ببر
بر در حق نالها تا بتوانی بیار
یاد قیامت بروز تا بتوانی بکن
اشک ندامت بشب تا بتوانی بیار
کیسهٔ پر زر برو در ره مسکین بریز
کاسهٔ چوبین فقر بر در حق شب بدار
شب همه شب جان بده در طلب مغفرت
روز چو شدنان بده از طلب کسب و کار
کن سبک از ناله شب دوش ز بار گناه
روز ز بهر کسان دوش بنه زیر بار
دوش نگردد سبک از غم یک معصیت
تا نکشی از خسان جور گرانی هزار
باش چو در محفلی دل بخدا ارو بخلق
چونکه بخلوت روی روی دلت سوی یار
آنچه نمودم بتو راه صوابست فیض
گر روی اینره رسی زود بپروردگار