قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح ابوالحسن علی بن الفضل بن احمد معروف به حجاج
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
همه نازیدن آن ماه به دیدار منست
همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست
مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست
روی او را من از ایزد به دعا خواستهام
آنچنان روی ز ایزد به دعا باید خواست
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور به جای دل، جان خواهد، بدهم که سزاست
اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید
کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست
مردمان گویند این دل شدهٔ کیست براو
که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست
در دلم هیچ کسی دست نیابد به بدی
تا درو مدحت فرزند وزیرالوزراست
خواجهٔ سید حجاج علی بن الفضل
آنکه از بار خدایان جهان بیهمتاست
روز و شب درگه او خانهٔ اهل هنرست
سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست
به سخا مردهٔ صد ساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی ست همانا نه سخاست
همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار
اثر نعمت او بر همه گیتی پیداست
همچنو ما همه از نعمت او بهرهوریم
پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیزست که او را به جهان کام و هواست
سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست
روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او به مثل گوئی و زائر عذر است
کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست
خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست
خدمت فرخ او باید ورزید امروز
هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست
مرد را خدمت یکروزهٔ آن بارخدای
گر چه مسرف بود و مفرط، صد ساله نواست
مهتران سپهی عاشق مهر و درمند
بس درمهای درستست و بر این قول گواست
دل خواجهست که هرگز نگراید به درم
دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست
از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض
خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست
چونکه داور بود او داور بی غل و غشست
چونکه حاکم بود او حاکم بیروی و ریاست
ضعفا را به همه حالی یارست و خدای
یار آنست به هر وقت که یار ضعفاست
هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا
بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست
نامهای کرد سوی خواجهٔ سید که به فضل
شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست
هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر
کارفرمای چنین در همه آفاق کجاست
رمضان آمد و دیوان مؤونت برداشت
خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست
مردمان اکنون دانند که چون باید خفت
مردمان اکنون دانند که چون باید خاست
لاجرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق
روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست
گر کسی گوید کافیتر و کاملتر ازو
هیچ مهتر بود، این لفظ چنان دان که خطاست
در جهان با نظر او نه بلا ماند و نه غم
نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست
از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک
از تمامی چو جهانست و به پاکی چو هواست
تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم
تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست
تا به سال اندر سه ماه بود فصل ربیع
نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست
شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز
نعمت و نازی کان را نه زوال و نه فناست
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست