المقالة السادسة عشره
سالک سلطان دل درویش زاد
با سری پر خاک آمد پیش باد
گفت ای جان پرور خلق آمده
همدم و پیوستهٔ حلق آمده
هرکه عمری کامران دارد زتست
زندگی هرکه جان دارد ز تست
ره بسوی جان بحرمت میبری
نور میآری و ظلمت میبری
رفت و روب صحن جانها هم ز تست
گفت و گوی در زبانها هم ز تست
آتش افروز جوانی هم توئی
مایه بخش زندگانی هم توئی
تو سلیمان را ببالا بردهٔ
تخت او شرقاً و غرباً بردهٔ
عادیان را تو ز بن برکندهٔ
سرنگون کرده بخاک افکندهٔ
هم ترا لطفست و هم قوت بسی
قوتم ده پس بلطفم کن کسی
تو بسی گردیدهٔ گرد جهان
بوی جانانم بجان من رسان
چون ز سالک باد این پاسخ شنید
زین دریغش باد سرد آمد پدید
گفت من خود بر سر پایم مدام
زین مصیبت باد پیمایم مدام
خاک بر سر دارم و بادی بدست
از غم این نیست یک جایم نشست
در بدر میگردم و میجویمش
روز تا شب این سخن میگویمش
من درین ره سخت حیران آمدم
همچو بادی سست پیمان آمدم
این زمان بر باد دادم خوب و زشت
من نه دوزخ خواهم اکنون نه بهشت
گر ازین مقصود یابم بوی من
از دو عالم در ربایم گوی من
ور نخواهم یافت بوئی یک نفس
باد سردم کار خواهد بود و بس
آتشم در دل فتاده زین غمست
خرمنم بر باد داده زین غمست
گر جهان صد باره پیمایم بسر
هم نخواهد بود ازین سرم خبر
تو بیفشان باری از من دامنت
زانکهکاری راست ناید از منت
سالک آمد پیش پیر مقتدا
کرد حال خویش پیش او ادا
پیر گفتش باد خدمتگار جانست
ریح از روحست روح او از آنست
راحت او انس و جان را شاملست
در دوعالم انس و جان زو کاملست
طیب افتادست و طیبی دارد او
وز دم رحمن نصیبی دارد او
هرکه اورا یوسفی گم کرده نیست
گرچه ایمان آورد آورده نیست
یوسفی در مصر جان داری مقیم
هر زمانت میرسد از وی نسیم
گر نسیم او نیابی یک نفس
آن نفس دانی که باشی هیچکس
گر دو عالم خصم تو افتد مقیم
بس بود از یوسف خویشت نسیم
گر همه عالم شود زیر و زبر
تو مکن از سایهٔ یوسف گذر