غزل شمارهٔ ۶۷۱۲
قطره ای از قلزم توحید باشد هر دلی
دست رد بر هیچ مخلوقی منه گر واصلی
گرد هستی در سفر دارد ترا چون گردباد
هر کجا این گرد بنشیند ز پا، در منزلی
می گشاید عقده فولاد را آتش چو موم
عشق عالمسوز را یاد آر در هر مشکلی
تا درین وحدت سرا خود را جدا دانی ز خلق
در حساب دفتر ایجاد فرد باطلی
کشتیی را یک معلم بس بود بهر نجات
چرخ از پا درنیاید تا بود صاحبدلی
بر گرانان مشکل است از بحر بیرون آمدن
ورنه خس از هر کف بی مغز دارد ساحلی
سالها باید درین وادی ز خود وحشی شدن
تا به سر وقت تو آید همچو مجنون محملی
باربرداری است بهر توشه فردای تو
مغتنم دان چون به درگاه تو آید سایلی
گرچه با هر کس کنی نیکی، نمی بینی زیان
سعی کن زنهار پیدا کن زمین قابلی
حفظ کن تا می توانی آبروی خویش را
گر ز کشت زندگی داری امید حاصلی
هست در دنبال هم پست و بلند روزگار
سر به جای پا گذاری گر چه شمع محفلی
بیشتر از طول خواهد بود عرض راه تو
این چنین کز مستی غفلت به هر سو مایلی
نوبهار زندگی در خواب غفلت صرف شد
از مآل خویشتن صائب چه چندین غافلی؟