غزل شمارهٔ ۲۹۱۴

نبرد از سینه من گرد کلفت گردش ساغر
چه زنگ از خاطر من گردش افلاک بردارد؟
زبان دعوی طوفان، روایی آنقدر دارد
که عاشق آستین از دیده نمناک بر دارد
بغل واکرده چون زخم از جگر خونم به راه افتد
به قصد خون من چون تیغ آن بیباک بردارد
ندارم فرصت خاریدن سر من زمستیها
مگر دستی به عذر غفلت من تاک بردارد
صدف از پاک چشمی صائب از گوهر لبالب شد
زروی پاک خوبان بهره چشم پاک بردارد
مرا از خاک کی آن قامت چالاک بردارد؟
که نخل سرکش او سایه را از خاک بردارد
که را دارم غباری زین دل غمناک بر دارد؟
مگر سیلاب این غمخانه را از خاک بردارد
سویدای دل آتش شد از حیرت سپند اینجا
کسی چون چشم از ان رخسار آتشناک بردارد؟
مدار از چرخ چشم مردمی کاین شعله سرکش
به خاکستر نشاند هر که را از خاک بردارد
دل دیوانه من سینه از غیرت سپر سازد
به قصد هر که تیغ آن غمزه بیباک بردارد
اگر صید حرم را چشم بر فتراک او افتد
نخواهد چشم خود زان حلقه فتراک بردارد
چنان باشد که از یعقوب یوسف را جدا سازد
مرا هر کس غمی از خاطر غمناک بردارد
چو عشق افتاد کامل، می کند بی آرزو دل را
که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بردارد
ازین کوتاه دستان وا نشد این عقده مشکل
که تا این پنبه را از شیشه افلاک بردارد؟