الحکایة و التمثیل

عطار / مصیبت نامه / بخش سی و هشتم

بود پیری عاجز و حیران شده
سخت کوش چرخ سرگردان شده
دست تنگی پایمالش کرده بود
گرگ پیری در جوالش کرده بود
بود نالان همچو چنگی ز اضطراب
پیشهٔ او از همه نقلی رباب
نه یکی بانگ ربابش میخرید
نه کسی نان ثوابش میخرید
گرسنه مانده نه خوردی و نه خواب
برهنه مانده نه نانی و نه آب
چون نبودش هیچ روی از هیچ سوی
برگرفت آخر رباب و شد بکوی
مسجدی بود از همه نوعی خراب
برفت آنجا و بزد لختی رباب
رخ بقبله زخمه را بر کار کرد
پس سرودی نیز با آن یار کرد
چون بزد لختی رباب آن بیقرار
گفت یا رب من ندانم هیچ کار
این چه میدانستم آن آوردمت
خوش سماعی با میان آوردمت
عاجزم پیرم ضعیفم بیکسم
چون ندارم هیچ نان جان میبسم
نه کسم میخواند از بهر رباب
نه کسم نان میدهد بهر ثواب
من چو کردم آن خود بر تو نثار
تو کریمی نیز آن خود بیار
در همه دنیا ندارم هیچ چیز
رایگان مشنو سماع من تو نیز
کار من آماده کن یکبارگی
تا رهائی یابم از غمخوارگی
چون ز بس گفتن دلش در تاب شد
هم دران مسجد خوشی درخواب شد
صوفیان بوسعید آن پیر راه
گرسنه بودند جمله چند گاه
چشم در ره تا فتوحی دررسد
قوت تن قوت روحی در رسد
عاقبت مردی درآمد با خبر
پیش شیخ آورد صد دینار زر
بوسه داد و گفت اصحاب تراست
تا کنندامروز وجه سفره راست
شد دل اصحاب الحق خوش ازان
رویشان بفروخت چون آتش ازان
شیخ آن زر داد خادم را و گفت
در فلان مسجد یکی پیری بخفت
با ربابی زیر سر پیری نکوست
این زر او را ده که این زر آن اوست
رفت خادم برد زر درویش را
گرسنه بگذاشت قوم خویش را
آن همه زر چون بدید آن پیر زار
سر بخاک آورد و گفت ای کردگار
از کرم نیکو غنیمی میکنی
با چو من خاکی کریمی میکنی
بعد از اینم گر نیاردمرگ خواب
جمله از بهر تو خواهم زد رباب
میشناسی قدر استادان تو نیک
هیچکس مثل تو نشناسد ولیک
چون تو خود بستودهٔ چه ستایمت
لیک چون زر برسدم بازآیمت
هرکرا در عقل نقصان اوفتد
کار او فی الجمله آسان اوفتد
لاجرم دیوانه را گرچه خطاست
هرچه میگوید بگستاخی رواست
خیر و شر چون جمله زینجا میرود
نوحهٔ دیوانه زیبا میرود