غزل شمارهٔ ۳۲۷۸
هرکه تسلیم به فرمان قضا می گردد
بر سرش ابر بلا بال هما می گردد
چه ضرورست کشیدن ز مسیحا منت؟
کامرانی چو کند درد، دوا می گردد
بی ریاضت نتوان شهره آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد
واصلان گوش ندارند به افسانه عقل
راه گم کرده پی بانگ درا می گردد
در تمنای تو ای قافله سالار بهار
گل جدا، رنگ جدا، بوی جدا می گردد
صائب از منت صیقل جگرم گشت کباب
ای خوش آن آینه کز خود به صفا می گردد