غزل شمارهٔ ۶۷۴
زهی نقاب جمالت برهنه رویی ها
خموشی تو زبان بند کامجویی ها
ز سرو قد تو یک جلوه، عالم آشوبی
ز نوبهار تو یک برق، تندخویی ها
که نام شهرت یاقوت می برد امروز؟
که ختم شد به عقیق تو نامجویی ها
فتاده است چو تقویم کهنه از پرگار
به دور حسن تو، مجموعه نکویی ها
اگر چه آن مژه را خواب ناز سنگین است
دمی ز پا ننشیند ز فتنه جویی ها
بشوی دست ز اصلاح تن، به جان پرداز
که دل سفید نگردد ز جامه شویی ها
اگر توقع آسایش از جهان داری
مدار دست ز نبض مزاج گویی ها
به خنده زندگی خویش را مکن کوتاه
که صبح غوطه به خون زد ز خنده رویی ها
جز این که داد سر خویش را به باد حباب
چه طرف بست ندانم ز پوچ گویی ها؟
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش
که شد سیاه رخ کاغذ از دورویی ها
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین
فزود غفلت من از سفیدمویی ها
اگر نکو نشوی صائب از بدی بگذر
که هست ترک بدی ها سر نکویی ها