غزل شمارهٔ ۳۸۱۱
نگه ز دیدن رخسار یار می سوزد
نسیم صبح درین لاله زار می سوزد
چو شمع سبز درین باغ هرکجا سروی است
ز رشک قامت آن گلعذار می سوزد
شهید لاله رخان را به جای شمع و چراغ
سپند شب همه شب بر مزار می سوزد
مشو به سنگدلی از سرشک من ایمن
که آب در گهر آبدار می سوزد
ستاره سوخته را سازگار نیست وصال
دماغ لاله ز بوی بهار می سوزد
مرا به طالع پروانه رشک می آید
که بی حجاب در آغوش یار می سوزد
هزار بار فزون ماه بدر گشت و هلال
چراغ ماست که بر یک قرار می سوزد
به مغز آبله پایان چه کار خواهد کرد
رهی که دست و عنان سوار می سوزد
به سوز عاریتی تن نمی دهد جوهر
ز آتش جگر خود چنار می سوزد
چه صرفه می برد از پاک طینتان دوزخ؟
ز بوته کی زر کامل عیار می سوزد؟
فسرده ای که در اینجا به داغ عشق نسوخت
در آفتاب قیامت دوبار می سوزد
چراغ دیده بلبل درین چمن صائب
ز رشک شبنم شب زنده دار می سوزد