غزل شمارهٔ ۱۸۷۵
روی ترا به زلف معنبر چه حاجت است؟
این شعله را به بال سمندر چه حاجت است؟
دربند زلف و کاکل عنبرفشان مباش
حسن ترا سیاهی لشکر چه حاجت است؟
بی خال، چهره تو دل از دست می برد
خورشید را به یاری اختر چه حاجت است؟
شبنم به آفتاب کجا آبرو دهد؟
گوش ترا به حلقه گهر چه حاجت است؟
دریاکشان می از دل خم نوش می کنند
آن را که ظرف هست به ساغر چه حاجت است؟
بال هما را به سایه نشینان گذاشتیم
با داغ عشق، زینت افسر چه حاجت است؟
احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است
عرض نیاز تشنه به کوثر چه حاجت است؟
هر جا که شعر صائب شیرین کلام هست
آب حیات و چشمه کوثر چه حاجت است؟