غزل شمارهٔ ۹۲
از هر صدا نبازم، چون کوهٔ لنگر خویش
بحر گران وقارم، در پاس گوهر خویش
شمع حریم عشقم، پروای کشتنم نیست
بسیار دیدهام من، در زیر پا سر خویش
از خشکسال ساحل، اندیشهای ندارم
پیوسته در محیطم، از آب گوهر خویش
دریافت مرغ تصویر، معراج بوی گل را
ما رنگ گل ندیدیم، از سستی پر خویش
روزی که در گلستان، انشای خنده کردیم
دیدیم بر کف دست، چون شاخ گل سر خویش
دولت مساعدت کرد، صیاد چشم پوشید
در کار دام کردیم، نخجیر لاغر خویش
غافل نیم ز ساغر، هر چند بیشعورم
چون طفل میشناسم، پستان مادر خویش
کردار من به گفتار، محتاج نیست صائب
در زخم مینمایم، چون تیغ جوهر خویش