قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰ - در صفت افلاک و بروج و مدح ناصرالدین طاهربن المظفر
جرم خورشید دوش چون گه شام
سر به مغرب فرو کشید تمام
از بر خیمهٔ سپهر بتافت
ماه رزین او چو ماه خیام
چون طناب شفق ز هم بگسست
شب فرو هشت پردههای ظلام
گفتیی چرخ پردهٔ کحلیست
از پسش لعبتان سیماندام
به تعجب همی نظر کردیم
من و معشوق من ز گوشهٔ بام
گاه در دور و جنبش افلاک
گاه در سیر و تابش اجرام
گفتیی مهرهای سیمابیست
بر سر حقههای مینافام
این ز تاثیر آن نموده اثر
وان به تدبیر این سپرده زمام
محدث صد هزار آرامش
لیکن اندر نهاده بیآرام
نه یکی را بدایت و آغاز
نه یکی را نهایت و انجام
تیر در پیش چهرهٔ زهره
از خجالت همی شکست اقلام
زهره در بزم خسرو از پی لهو
به کفی بربط و به دیگر جام
تیغ مریخ در دم عقرب
تخت خورشید بر سر ضرغام
دلو کیوان در اوفتاده به چاه
ماهی مشتری رمیده ز دام
توامان گشته در برابر قوس
سپر یکدگر به دفع خصام
جدی مفتون خوشهٔ گندم
بره مذبوح خنجر بهرام
اسد اندر تحیر از پی ثور
کام بگشاده تا بیابد کام
مایل یکدگر ز نیک و ز بد
کفههای ترازوی اقسام
گه به جوی مجره در سرطان
خارج از استوا همی زد گام
گه به کلک شهاب دست اثیر
به فلک بر همی کشید ارقام
گفتیی کلک خواجه در دیوان
ملک را میدهد قرار و نظام
خواجهٔ خواجگان هفت اقلیم
ناصر دین حق رضی انام
بوالمظفر که رایت ظفرش
آیتی شد به نصرت اسلام
آنکه با حکم او قضا و قدر
خط باطل کشیده بر احکام
وانکه از بهر او شهور و سنین
داغ طاعت نهند بر ایام
خواهد از رای روشنش هر روز
جرم خورشید روشنایی وام
گیرد از کلک و دفترش هردم
قلم و دفتر عطارد نام
زیبدش مهر چرخ مهر نگین
شایدش طرف چرخ طرفستام
صلح کرد از توسط عدلش
باز با کبک و گرگ با اغنام
بخل را مائدهٔ سخاوت او
معدهٔ آز پر کند ز طعام
زهره در سایهٔ عنایت او
تیغ مریخ برکشد ز نیام
ای به وقت کفایت و دانش
پختهٔ چرخ پیش علم تو خام
وی به گاه صلابت و کوشش
توسن دهر زیر ران تو رام
شاکر نعمتت وضیع و شریف
زایر درگهت خواص و عوام
عدل تو آیتی است از رحمت
جود تو عالمست از انعام
پیش دستت به جای قطر مطر
از خجالت عرق چکد ز غمام
به شرف برگذشتی از افلاک
به هنر درگذشتی از افهام
گر بگویی کفایت تو کشد
بر سر توسن زمانه لگام
ور بخواهی سیاست تو کند
دیدهٔ باشه آشیان حمام
در حساب تو مضمرست اجل
گوییا هست او چو جرم حسام
در رضای تو لازمست صواب
گوییا هست حرف و صوت کلام
رود از سهم در مظالم تو
راز خصم تو با عرق ز مسام
گیرد از امن در حوالی تو
مرغ و ماهی چو در حرم احرام
نکند با عمارت عدلت
آن خرابی که پیش کرد مدام
بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام
نور رایت نجوم گردون را
از حوادث همی دهد اعلام
فیض عقلت نفوس انجم را
بر سعادت همی کند الهام
از پی خدمت تو بندد طبع
نقش تصویر نطفه در ارحام
وز پی مدحت تو زاید عقل
گوهر نظم و نثر در اوهام
نیست ممکن ورای همت تو
که کند هیچ آفریده مقام
خود برازوی وجود ممکن نیست
بس مقامی نه در وجود کدام
تشنگان شراب لطفت را
یاس تلخی نیارد اندر کام
کشتگان سنان قهر ترا
حشر ناممکن است روز قیام
ای ز طبع تو طبعها خرم
وی ز عیش تو عیشها پدرام
بنده سالیست تا درین خدمت
گه به هنگام و گاه بیهنگام
دهد از جنس دیگرت زحمت
آرد از نوع دیگرت ابرام
آن همی بیند از تهاون خویش
که بدان هست مستحق ملام
وان نمیبیند از مکارم تو
که به شرحش توان نمود قیام
شد مکرم ز غایت کرمت
کرم الحق چنین کنند کرام
تا به اجسام قایمند اعراض
تا به اعراض باقیند اجسام
بیتو اجسام را مباد بقا
بیتو اعراض را مباد قوام
ساحت آسمانت باد زمین
خواجهٔ اخترانت باد غلام
چرخ بر درگه تو از اوباش
بخت در حضرت تو از خدام
بر سرت سایهٔ ملوک و ملک
بر کفت ساغر مدام مدام
ماه عیدت به فرخی شده نو
وز تو خشنود رفته ماه صیام