قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در گله از حاج اکبر نواب و مدح فخرالعلماء و ذخرالفضلاء ابولحسن الفسوی الشهیر به خان داماد فرماید
ترک من آفت چینست و بلای ختن است
فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع
در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است
دوش تا صبح به هر کوچه منادی کردم
زان سر زلف که هم دلبر و هم دل شکن است
کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه
چون غرابیست که هم رهبر و هم راهزن است
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم
ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است
خنجر آهخته ز بادامکه اینم مژه است
گوهر افشانده ز یاقوتکه اینم سخن است
قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر
بسته بر سرو و بهجد گوید کاین روی من است
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست
روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
گه مراگوید ها طره و رخسارم بین
چون نکو یینم آن سنبل و ابا نسترنست
نارون را قدخود خواند ومن خنداخند
گویم ای شوخ بمفریبم کاین نارونست
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم
گویم ایگل مدهم عشوه که این یاسمن است
آن نهگیسوست معلق به زنخدان او را
که به سیمین چهی آویختهمشکین رسن است
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ
طرفهتر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است
شمع رویش همه نورست همانا خرد است
چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
طرهٔ او دل ما برده ازان پرگر هست
زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شکن است
تاکند آتش رویش جگر خلق کباب
لب لعلش نمکست و مژهاش بابزن است
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش
زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
روی او آینه رنگست همانا حلبست
خط او غالیه بویست همانا چمنست
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست
روح اگر نیست چرا زنده به عشق بدن است
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست
یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانک
هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه
صنمی هستکه اندر بغل برهمن است
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
مرغگفتی ز هوا بر سر سایه فکناست
گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر
گفت تبآ لک خاموش چهجای سخن است
هان بمازار دلم راکه نه شرط ادبست
هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
رو ز نخ کم زن و دم درکش و بیهوده ملای
کهمرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
خیز و زان بادهٔ دیرینهگرت هست بیار
ورنه زینجا ببرم رخت که بیتالحزن است
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم
زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد
هیهمی گفت که می داروی رنج ومحن است
مست چون گشت بهرخ خونجگر ریخت چنانک
رُخش از خون جگر گفتی کانِ یمن است
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم
قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو
گفت آهسته به گوشم که ز صدر ز من است
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر
هر روایتکه نمایند ز خلقش حسن است
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
طنز در شعر تو میراند و خود میداند
که سخنهای تو پیرایهٔ درّ عدن است
حقگواهستکهگفتار تو درگوش خرد
گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
جای آنستکه بر شعر تو تحسین راند
طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند
گویی از زلف منش در دل کین کهن است
کژدم زلف منش بسکهگزیدست جگر
عجبینیست گر ازمدحت آنممتحن است
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاءالله
عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
گفتم ای تُرک بگو ترکِ شکایت که خطاست
گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است
کینه با شعر من و شعر تور جست رواست
فتنهاند این دوو آن در پی دفع فتن است
گفتش انصاف گر این باشد ماشاءالله
میتوان گفت در این قاعده استاد فن است
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان
نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
صدر و مخدوم م آنکو ز شرف پنداری
دوجهان روح مجرّد به یکی پیرهن است
عقل از آنست معظمکه بدو مفتخر است
روح از آنست مکرم که بدو مفتتن است
ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست
شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
تیر اهر در صف پیکار روان از پی خصم
همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است
برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر
سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
آفتاب از علم لشکر او منخسف است
روزگار از شرر خنجر او مرزغن است
مهر او ماهیکش جان موالی فلک است
رمح او شمعی کش قلب اعادی لگن است
گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق
که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی
فخر عالم به وی و فخر وی از خو یشتن است
گوهر مهر ترا جان موالف صدف است
سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است
الفتفضل و دلت الفت شیر و شیرست
قصهٔ جود وکفت قصهٔ تل و دمن است
هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت
عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن
گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است
هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است
هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
بدسگال تو به جان سختی اگرکوه شود
گرز فولاد تو فرهاد صفتکوهکن است
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم
آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است
گر ز فولاد تو آتش کشد از خاره برون
ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
صاحبا صدرا سوگند به جانتکه مرا
جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم
لیک او خود به همه حال خداوند من است
گلهام از دگرانست و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گو پیلتن است
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست
نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است
سخت پژمانم و غژمانم ازین قوم جهول
کز در گبر سخنشان همه از ما و من است
صلهیی از من و ماشان نشود عاید کس
من و ماشان علماللهکهکم از ما و من است
همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل
مردگانند تو گویی که به تنشان کفن است
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند
بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند
نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من
اینمرض زادهماللههمه را راهزن است
خویش را پیل شمارند و ندانندکه پیل
پس بزرگست ولی مهتر از آن کرگدن است
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هرآنکو ز قرن زاد اویس قرن است
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن
لیگ دستوریم از عقلبلا تعجلن است
تاعجم را صفت از باده و عیش و طرب است
تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک
گوییش خون جگر لاله و دام دمن است
اگر این شعر فتد در خور درگاه وصال
یک جهان نور نثارش به سر از ذوالمنن است