اندر عذر انبساط گوید
چون خرد در لبت به جان نگرم
چون قلم بر خطت به جان گذرم
آینهٔ روشنی به دست خرد
کس در آن روی دم نیارد زد
پیش تو چون سنان کمر بندم
خون همی گریم و همی خندم
همچو چنگ ار درِ هوات زنم
رسن اندر گلو نوات زنم
خواجه آگه که راز مطلق گفت
رسن اندر گلو اناالحق گفت
کانکه از بیم نفس بگریزد
عشق با خونِ دل درآمیزد
حرز خواجه پس از فراق تنش
وصل حق بود جملهٔ سخنش
پشت را روی باش و خیره مجه
بر سرِ دار دست و پای منه
زانکه در کلمن رموز ازل
خاصه آنگه که جان شنید غزل
حق چو مر خواجه را پدید آمد
پرهٔ رمز را کلید آمد
از نخست آوریده این پیغام
به پسین آفریده این خود کام
باز پس ماندهای ز پیش اجل
پس و پیشت گرفته حرص و امل
از پی نان و آب ماندی باز
در حجاب نیاز تن چو پیاز
چه افگنی تخم حرص و آز و نیاز
در گِل دل که آز نارد ناز
کاندرین خرسرای پویی تو
به چه مانی مرا نگویی تو
گر به آب و به نان بماندی باز
چکنی تخم خشم و شهوت و آز
کانچه شوری ز نخ کند محلوج
وآنچه تری ترا کند مفلوج
تو بپرهیز از این غرور فلک
که نداری سرِ مرور فلک
کاندرین حجره بر تن و دل و جان
آب از آن گشت بر خرد تاوان
کنجدی گر دهد ترا گردون
دبهای بنددت سبک بر کون
که تواند که دانهٔ کنجد
در دبهٔ روغنی دو من گنجد
جان و دینت به قهر بستاند
گر ترا دل به خویشتن خواند
نیست بیرنج راحتِ دنیا
خنک آنکس که کرد هر دو رها