غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
از برای خدا بیا ساقی
بده آن جام جانفزا ساقی
عاشق و رند و مست و اوباشیم
نظری کن به حال ما ساقی
نفسی بی شراب نتوان بود
پرکن آن جام می بیا ساقی
درد ما را به جرعهٔ دردی
خوش بود گر کنی دوا ساقی
بزم عشقست و عاشقان سرمست
عقل بیگانه آشنا ساقی
در بهشتیم و باده می نوشیم
می تجلی بود خدا ساقی
نعمت الله حریف و می در جام
خوش حضوری است خاصه با ساقی